
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
– من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا بُرد
از کدام سیل حرف میزند؟
مهر چه کسی در دل او افتاده است؟
چه کسی رفت و او را به دل دریا بُرد؟
سیلی آمده است و او را به دل دریا برده است و او دریایی شده است.
البته که همه ما خسی بی سر و پا هستیم و تا آن سیل نیاید و ما را با خود نَبَرد راه به جایی نخواهیم بُرد. باید سیلی بیاید و ما را با خود ببرد. خودت را خسی و خاشاکی خُرد و سَبُک دیده ای؟ در دل کوه و دشت آواره، و با هر بادی به این سو و آن سو میروی.
خودت را خَسی خُرد بین که در دشت افتاده و کمترین باد و کمترین نسیم او را به این سو و آنسو می بَرد. البته که در مورد دریا هم شنیدهای که آنسوی کوه دریایی هست و دریا چنین است و چنان و می دانی که باید به دریا بروی.
باید سیلی بیاید و بشوید کوه را و دشت را و تو همراه گل و لای این دشت و به همراه همین سیل است که می توانی به رودخانهایبریزی و آن رودخانه تو را به دل دریا خواهد برد.
از دست و پا زدن دست بردار و خودت را به آن سیل ویرانگر بسپار تا او تو را به رودخانه برساند و از آنجا به دل دریا برو. ولی آن سیل و آن رودخانه چیست و کیست که باید به او بپیوندی؟
چه کسی را می گوید که او را به دل دریا برده است؟؟
به نیمه اول عمر رسیدی و هر چه دویدی و خواندی و شنیدی و تجربه کردی و دست و پا زدی راه به جایی نبردی که نبردی! هرگز هم راه به جایی نخواهی برد، تو هرگز تنهایی به خودت نمیتوانی راه را پیدا کنی و تو ای عزیز من هرگز و ابدا نتوانی توانست به خودت راه را از چاه تشخیص دهی و حق را از باطل بشناسی و راه نجات را پیدا کنی و بتوانی که از اینجا دَر بروی.
امروز در ماشین به یاد حرف آن کس افتادم که گفت من از خدا نمیخواهم که راه را نشانم دهد چون خداوند به ما عقل داده است که با عقل خودمان راه را از چاه بشناسیم و بتوانیم با تکیه بر این عقل حق را از باطل باز شناسیم. عجیب حرف بی مغزی بود این سخن ! با کدام عقل؟ با کدام هوش؟ با کدام وقت؟ نه عزیز من تو هرگز و هرگز و ابدا نخواهی توانست راه را پیدا کنی و تو چون خسی بی سر و پای هستی که در دل کوهی و دشتی به این سوی و آن سو روان هستی و کوچک بادی و نسیمی تو را از این سوی دشت به آن سوی خواهد برُد و نه تو هیچ ارادهای از خودت داری که دنبال باد نروی و نه هرگز خواهی فهمید که کدام باد تو را به کدام سوی می برد !
بهتر آن است که از دست و پا زدن دست برداری و تقلای بیخود نکنی و خودت را به باران و آن سیل ویرانگری بسپاری که کوه و دشت را آبیاری میکند و تو را همراه دیگر خس و خاک و گل و لای این دشت، خروشان و نعره زنان از میان سنگلاخها و پیچ و خم خشن و بی رحم این کوه و این دشت عبور می دهد و شما همراه این سیل و این آب به دل کوه و سخره خواهید زد و از میان دره ها و شیارهای باریک و تاریک این دشت بدون اینکه فکر کنی و مسیر یابی کنی خواهید گذشت چرا که آب مسیر رود را بلد است و فقط آب است که به آسانی مسیر خودش را از میان سخره ها و حفرهها به بیرون پیدا می کند و به رود جاری می شود و شماها از آنجا به دریا خواهید رفت و در دل دریا فنا خواهید شد.
همان بهتر که دست برداری از عقل خودت و خودت را به سیل بسپاری و او که برود تو را هم با خود خواهد برد. و پیوستن تو به این سیل همان مِهری است که در دل تو افتاده است و فقط یک قدم مانده است تا بتوانی عقل را رها کنی تا جذب او و مهر او بتواند تو را با خودش به دل دریا ببرد …