
من به خود نامدم اینجا
– سه سال قبل مثل اکنون شبها بیدار میماندم. همیشه بیداری شبها را دوست داشتم.
آن شبها در سه سال قبل در یک هتل بسیار لوکس در لاس وگاس روی صندلی بلند روبروی آشپزخانه مینشستم. همان صندلیهای بلندی که روبروی بار هست و کسانی که وارد بار میشوند و تنها هستند و کسی را ندارند که با او پشت میزی بنشینند معمولا روی همین صندلیهای بلند روبروی بارتندر مینشینند و نوشیدنی سفارش میدهند و چقدر انسان باید تنها باشد که هم صحبت او همین آقای یا خانم بارتندر باشد. جرعه جرعه نوشیدنی خودت را مینوشی و با این آقا یا خانم جوان چیزهایی میگویی که هیچ ربطی به تو و افکار تو و روحیات اکنون تو ندارد و تو این چیزها را فقط میگویی که حرفی برای گفتن داشته باشی.
جای من همیشه روی همین صندلی های تکی و بلند روبروی بار بود و اکنون هم روی چنان صندلی روبروی آشپزخانه خودم نشستهام، لپ تاپ جلوی من باز است و فیلمی از صحبتهای آن شاعر آمریکایی یا آن معلم انگلیسی در آن پخش میشود و صدای آن شاعر یا معلم انگلیسی یا آمریکایی از گوشیهایی در گوش من پخش میشود و یک بطری شراب قرمز فرانسوی بیست ساله کنار دست چپ من است و جام کریستال زیبایی کنار دست راست من است و من جرعه جرعه از آن مینوشم و صحبت های آن معلم انگلیسی یا شاعر آمریکایی را گوش میکنم و چقدر اینگونه در تنهایی خودم لذت میبرم و هر از چند گاهی هم صدای قهقه خنده من در این اتاق لوکس طبقه ۵۳ در این هتل مجلل لاس وگاس شنیده میشود و من اینگونه خوش هستم و روزگار میگذرانم و خوشحال و خوشنود هستم که لذت من و تفریح من شنیدن حرفهایی معنوی از چنین انسانهایی معنوی است و بعدها به دوستانم افتخار خواهم کرد که تفریح من شب تا صبح در جایی که میتوانست در کلابهای رقص و سالن های آنچنانی قمار و اتاقک های گروه های موسیقی جاز و راک باشد در اتاق خودم و در پای صحبتهایی معنوی از چنین انسانهای معنوی سپری میشود و من چنین آدمی هستم که اینگونه لذت میبرم و فکر کردن و اندیشیدن لذت بیشتری است برای من از هر لذت دیگری و من از خودم راضی و خوشنود هستم که زبان انگلیسی را چنان خوب بلدم که میتوانم کلام این شاعر آمریکایی و این معلم انگلیسی را خوب بفهمم و درک کنم. من را خوب نگاه کن! من در عمق تاریک و نکبت خودم گرفتار هستم و خودم را انسانی روحانی و نورانی تصور میکنم!
فردا نزدیک ظهر در همین هتل در کنار استخر یک برانچ عالی برای خودم سفارش میدهم و همین گوشی در گوشهای من است و به همین آقای شاعر آمریکایی گوش میکنم و صدای قاه قاه خنده من بلند است وقتی آن دختر ایتالیایی میآید از من سوال میکند که آیا صندلی کناری من مال کسی است یا خیر؟ من با لبخند به او پاسخ میدهم خیر اینجا جای شماست و به او تعارف میکنم تا بنشیند و بلافاصله خودم دوباره مشغول شنیدن حرفهای آن شاعر آمریکایی میشوم که جوک هایی از ملانصرالدین تعریف میکند و چقدر زیبا و لذت بخش است شنیدن جوکهای آشنای قدیمی به زبان انگلیسی و از زبان یک آمریکایی و بعدها چقدر من افسوس خواهم خورد که چرا به جای شنیدن این جوکهای انگلیسی سر صحبت را با آن خانم ایتالیایی که با حوله و لباس شنا کنار من نشسته است باز نکردم و چقدر خودم را سرزنش خواهم کرد و اینگونه است زندگی من در سه سال قبل در طبقه ۵۳ رادیسون ریزورت پنج ستاره در لاس وگاس استریپ ایالت نوادای آمریکای شمالی. همه عمر آرزو داشتم در آمریکا زندگی کنم و اکنون اینجا زندگی میکنم و کارمند عالی رتبه یک شرکت بین المللی هستم با همکاران نازنینی از همه گوشه و کنار جهان با حقوق و مزایای عالی که بیشتر از ۷۰ درصد شهروندان آمریکاست و خانهای در بهترین بلوار پایتخت آمریکا و البته همان تنهایی که همیشه با من بوده است.
***
اکنون پس از گذشت سه سال من همچنان شب زنده داری را دوست دارم و شبها بیدار میمانم با همان لپ تاپ و همان گوشیهای سفید در گوشم و همچنان چیزهایی در گوشی می شنوم ولی این بار صورت من خیس شده است از شنیدن آن حرفها به جای آن قاه قاه خندیدن های سه سال قبل در طبقه ۵۳ رادیسون هتل پنج ستاره لاس وگاس استریپ در ایالت نووادای آمریکای شمالی.
اکنون اما صدای یک آمریکایی یا انگلیسی را به زبان انگلیسی نمیشنوم بلکه یک روحانی شیعه در گوش من حرف میزند که بیشتر دوستان نزدیکم روحانیت شیعی را شِرک و کفر میدانند و در کلام و نوشته خودشان ایشان را تحقیر میکنند و اندیشه ایشان اصلا برای این دوستانم قابل هضم و درک نیست که چطور ایشان انسانهایی را در حد خدا بالا میبرند و پرستش میکنند!
اکنون پس از گذشت سه سال شنیدن صحبتهای یک روحانی شیعی شب و روز من را به خود اختصاص داده است و صورت خیس من جایگزین آن خندههای بلند در دل شب شده است و سجاده نماز من به جای آن بطری شراب و جام کریستال است که از هتل گرفته بودم و نماز حضرت جعفر را میخوانم که استاد سفارش کرده است و امید دارم این نماز جرعه شراب من باشد و اکنون این زندگی من شده است پس از سه سال از آن روزی که در کنار استخر نشسته بودم و آن دختر ایتالیایی را ملاقات کردم.
امروز اما در خلوت خانه خودم دقیقا جایی نشسته ام که آن روحانی شیعی مینشست و چشم انداز من به جای آن استخر در بالاترین طبقه رادیسون هتل پنج ستاره در لاس وگاس استریپ عکسهایی از بهترین اولیای خداست که به دیوارهای هر سو نصب شده است و من اکنون نا امیدانه تلاش میکنم تا خواندن روان قرآن را یاد بگیرم و نمیتوانم و در گوشم صدای قرآن پخش میشود تا بتوانم روخانی قرآن را یاد بگیرم و روی لپ تاپ کلاس عربی ضبط شده استاد را مرور میکنم تا زبان عربی بیاموزم و اینها زندگی من و فکر و ذکر اکنون من پس از گذشت فقط سه سال است و تو هرگز فکر نکن که من به خود آمدم اینجا که تو من را به اینجا آوردی و خود تو هم ادامه راه را نشانم خواهی داد و امید دارم که راه نشانم دهی که بیچاره درمانده دربدری هستم که نه بلد است قرآن بخواند و نه زبان عربی میداند و بهترین سالهای عمرش را صرف یادگیری زبان انگلیسی کرده است و چه تلاشها کرده است تا زبان انگلیسی را با لهجه زیبای آمریکایی شمال غربی آمریکا صحبت کند و بهترین سالهای عمرش را صرف کرده است تا معادلات پارهای چند بُعدی حل کند و کتابهای تخصصی رشته خودش را به زبان اصلی بخواند و امنیت سیستم های سازمانی را گسترش دهد و اکنون درمانده و وامانده است از حتی روخوانی کتاب تو که در دست دارد و امید دارد تا تو راه نشانش دهی و دستش بگیری که او هرگز به خود راه نپیموده است…
واقعا چگونه شد که من اینگونه شدم و به اینجا آمدم؟! داستان بازگشت را همراه کن تا برایت بگویم عجیب راهی پُر پیچ و خم و طولانی پیمودهام تا اینجا و هیچ نمیدانم به کدام مسیر و کدام راه و روش راه خواهم رفت از اینجا که حرکت میکنم. من به خودم تا اینجا نیامدهام که بتوانم ادامه راه را خودم پیدا کنم! خودت من را به اینجا آوردی و خودت هم ادامه راه را نشانم بده که من ناتوانم از یافتن ادامه راه.
یک دیدگاه
جواد دیرمینا
سلام مهندس جان عزیز رسالت شما اینگونه شده و بیست و پنج سال سپری شد تا اینچنین شد اما قطعا پایان راه نیست و من فکر میکنم راه ادامه داره و هنوز راه کامل تر هم هست دوست خوبت هفت آسمان
🔸🔸🔸
امروز به حالی است زِ سودا دل من
ترسم نکشد بیتو به فردا دل من…
خاقانی